آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۷۰

من جان سپر کنم چو تو شمشیر میزنی

دیده هدف اگر به نشان تیر میزنی

ساقی بدست جام می و در کمین دین

مطرب تو راه دل بمزامیر میزنی

زنهار از فسون تو ای چشم حیله ساز

که آهوئی و بحیله ره شیر میزنی

آنجا که نقش آن بت غیبی مصور است

مانی چگونه لاف زتصویر میزنی

عارف بنشئه مست تو زاهدا بمی بلی

خوش رهزنی که راه بتغییر میزنی

تیر از کمان طفل جوانی نخورده ای

ای نوجوان که طعنه باین پیر میزنی

نخجیر ما کند بنظر یکجهان شکار

صیاد اگر به تیر تو نخجیر میزنی

ای عشق از غریو تو پر شد جهان مگر

نوبت بنام حسن جهانگیر میزنی

تقدیر ماست عشق تو را عقل سرنوشت

چند ای حکیم لاف زتدبیر میزنی

عمریست ره بحلقه زلفش نبرده ای

تا کی تو دم زناله شبگیر میزنی

سودای زلف تو بکمندش ببسته سر

آشفته را به پا زچه زنجیر میزنی

ای دست حق اگر چه من از اهل دوزخم

شاید اگر تو دست بتقدیر میزنی

درویش تو زفقر پریشان و مضطر است

وقتست اگر که بر مستش اکسیر میزنی