چه حظ زشاهد و شمع و شراب و شیرینی
ببزم غیر شب ار ماه خویشتن بینی
چو مجمرش شده چهره زآتش می غیر
سزد بر آتش اگر همچو عود بنشینی
جلال قیصر و دارا دو جو نمی ارزد
درآ ببزم محبت بعجز و مسکینی
تو را که سیب زنخدان یار دردستست
خطا بود که بدو سیب خلد بگزینی
صبا صفت به بناگوش زلفش ار گذری
بزیر توده عنبر هزار گل چینی
هزار بار اگر نیش میزند زنبور
نمیرود زعسل لطف طبع و شیرینی
بوصف زلف وی آشفته عمر آخر شد
تو باز بر سر افسانه نخستینی
مرا بکفر و به اسلام هیچ کاری نیست
که نیستم بجز از مهر مرتضی دینی
زمام بختی گردون بدست رایض اوست
چنان کشد که شتر را مهار در بینی
کجا مجاهده عشق را بتابد عقل
چگونه صعوه درآید برزم شاهینی