در عاشقی گشتم زبون ای کاش دل خون میشدی
عقلم ز سر کردی برون ای کاش مجنون میشدی
ای عشق عالمسوز من وی برق جانافروز من
آتش زدی چون نی به جان ای کاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه به دل زاهد کند زنار من
ای دل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانهام سودایی و دیوانهام
آشفته این شور جنون ای کاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ای کاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی