گو چه کم آیدت زسلطانی
گر عنان سوی ما بگردانی
شوکت سلطنت نیفزاید
دل درویش اگر برنجانی
گر دل و دین بباختم چه عجب
نیست در عاشقی پشیمانی
نرخ حلوا مگر زیاده شود
دامن ار بر مگس نیفشانی
اینچنین چشم پرفسون که تر است
گر بود کوه آتش بجنبانی
توو پاکیزه دامنی در حسن
من و در عشق پاکدامنی
گر فلاطون روزگاراستی
که بدرمان عشق درمانی
بوی زلف تو آید از دودم
گر چو عودم شبی بسوزانی
تو چو شیرینی و منم فرهاد
قصه از این و آن چه میخوانی
گو سگی هم در این سرا باشد
چندم از خیل خویش میرانی
تا که زلف تو جان آشفته است
نشود فارغ از پریشانی