آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۸

حاجتی هست مرا با تو اگر عذر نیاری

ای صبا خاک در یار بیاری تو ز یاری

تا کی آن لعل شکربار به کام دل اغیار

نمکم چند به داغ دل خسته بگذاری

تشنه بادیه را حالت سیرآب چه داند

رحم افتاده به فتراک کن ای آنکه سواری

نافه‌ات چیست گر ای چهره تو خود ماه منیری

جا بماهت زچه ای زلف اگر مشک تتاری

دوری از چشم تر من چه کنی ای گل باغم

تو گلی عار مکن رشحه باران بهاری

رحم بر حالت بیماردلان ای لب نوشین

چون ز عناب علاج دل سودازده داری

وه که در حلقه چوگان بتان راه نیابی

تا که چون گوی سری را به ارادت نسپاری

نبود جز به در دیر مغان راه به جائی

شاید ار دامن مقصود در این ره به کف آری

دوزخم بی تو بهشت است و گلم بی تو بود خار

نیست چون روز فراقم به دوران شب تاری

طعمه طوطی مدح علی آن مظهر حق است

از نی کلک تو آشفته شکر هر چه بباری