آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۱

صبح عید است شبی کز در من بازآئی

زآنکه شب را نبود صبح به این زیبائی

نبود حاجت صبحم به شبان یلدا

گر بناگوش به زیر خم مو بنمائی

اوفتادت به قضا حلقه آن زلف رسا

میزند با قد تو لاف ز هم‌بالائی

خونم ار هیچ بود لیک کند ناخن رنگ

تا به کی پنجه به خون دگران آلائی

پیکر تست نه مردم که به چشمان بیند

میدهد عکس تو در دیده من بینائی

امتحانم چه کنی خسته تیر نظرم

تا به کی از نظرم میروی و می‌آئی

بعد از این در به رخ مدعیان باید بست

شایدت سیر توان دید در آن تنهائی

آسمان بسته به رویم در رحمت امشب

وقت آن شد که در میکده را بگشائی

گفتی افسوس از آن سر که نشد خاک درم

ما ستاده به غرامت تو چه می‌فرمائی

حسن رخسار تو زآرایش کس مستغنی است

از خط و خال چه حاجت که جمال آرائی

گر هوائی بجز از مهر علی هست تو را

بهل آشفته عبث باد چه می‌پیمائی

در جهان کس نشنیدم که بود همتایش

کوفت بر بام حرم کوس چو بر یکتائی