آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲۳

سلطانم ار بسازم زآن خاک در کلاهی

خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی

کی آمده ببازار سروی بساق سیمین

با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی

آن گاه در غروب و رویت مدام تابان

حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی

نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن

گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی

چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان

تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی

تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون

کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی

گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن

بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی

تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات

آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی

جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود

زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی

آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم

شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی

شاید اگر بگیری دست چو من گدائی

چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی