آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۹

نمی‌گویم گلی کز لطف عارض گلستانستی

زمین را اخترستی آفتاب آسمانستی

اگر ماهی چرا ننشستی و از لب سخن گفتی

وگر سروی چرا با ساق سیمینت روانستی

من اندر جلوه‌ات غرقم که بشناسم تو را از خود

بنه شمشیر بر فرقم اگر باری توانستی

اگر عمرم ضمان باشد که وصلش یک زمان باشد

همانا حاصل عمرم به دوران ابر بانستی

بیا عیبت نمی‌گویم اگر بدعهد و بی‌مهری

اگر بشکست عهد من به غیری مهربانستی

چه غم پروانه گر سوزی که شمعت نیست در محفل

چه باک ار جان رود از کف که جانان در میانستی

تو آن خط خضری و آن زلف تو ظلمات خم در خم

همانا ای لب نوشین حیات جاودانستی

شدم چون استخوان خود را به کوی دوست افکندم

سگ او را مگر دیدم که میل استخوانستی

برآرد شمع‌وَش آتش سر از چاک گریبانش

به جان آشفته را کاین آتش سودا نهانستی

به هرجا گلشنی بینم توانم جست بستانش

علی آن گل که نتوان گفتنش کز گلستانستی