ای نَفس ، اگر از درِ معنی به در آیی،
از صحبت ظاهر به حقیقت بگرایی
عزلت بگزینی ز همه خلق چو عنقا
نه بلبل شیدا که به هر گل بسرایی
آن روز نماید به تو رخ شاهد معنی
کز کسوت صورت به حقیقت به در آیی
چون میوه تو نیست به جز حسرت و حرمان
گیرَم تو هم ، ای نخلِ محبّت به در آیی
ای آنکه ملامت کنی ارباب نظر را
هشدار! مبادا که به تیر نظر آیی
ای ناوک مژگان بتان از چه کمانی
کز شست رهانا شده اندر جگر آیی
آشفته از آن زلف پریشان چه شنیدی
کِامروز ، ز هر روز تو آشفتهتر آیی