آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۹

ای برق چون به خرمن احباب بگذری

زین خس خدای را به تغافل تو نگذری

پروانه خواستی که بگوئی حدیث عشق

از تو اثر نماند که از وی خبر بری

ای پیر میکده در میخانه باز کن

کز جرعه‌ای تو حاجت مستان برآوری

من نیست گشته‌ام به یکی نظره بر رخت

هستم کنی دوباره چو سویم تو بنگری

در پرده ضمیر نگنجد خیال کس

تا تو بدیع‌صورت در دل مصوری

گفتم مگر به چهره افروخته مهی

گفتم مگر به بالا خود سرو کشمری

سرو چمن که دیده کند جامه بر بدن

بر فرق مه ندیده کس از مشک افسری

ز آشفتگیّ زلف پریشان او بپرس

آشفته نام خویش چرا بر زبان بری