آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۰

زاهد خام به هرزه چو برآرد نفسی

هست معذور که در وی نگرفته قبسی

کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ

طالب قند گریزد ز هجوم مگسی

تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب

نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی

هر که را شحنه عشق است به منزلگه دل

نیستش بیم ز عقل ار چه گمارد عسسی

کی کنند از در انصاف ز باغش بیرون

گرد گلزار هم ار سر بزند خار و خسی

روح آشفته پی طوف حریم شه طوس

همچو مرغی که به گلشن بپرد از قفسی