به تو میسزد سراپا همه ناز و کبریایی
که مسلّمی به خوبی و تو راست پارسایی
نشنیدهای ز مطرب به جز از حدیث هجران
که ز بند بندش آید همه نغمهٔ جدایی
تو ز پرده گر درآیی چه کنی به جان مردم
که ز عشوهٔ نهانی دل خلق میربایی
چه کنی ملامت دل که تو بت پرستد از جان
که چه آینه بیارند تو خویشتن ستایی
سوی کشور دگر رو پی دین و دل نگارا
که ز پارس برفکندی تو رسوم پارسایی
تو چو برق برگذشتی و بسوخت خرمن ما
که به شعله خار و خس را نه سزاست آشنایی
نبود دلی که نبود به شکنج طرّهٔ او
که به چین زلفش آشفته تو هم دلی فزایی