آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۴

بچین زلف تو پیوسته با چشم تو ابروئی

کمانی و کمندی را بهم پیوسته جادوئی

بجز وحشی غزال تو که او مردم فریب آمد

شکار افکن که در چین و ختا دیده است آهوئی

چه ای خال هندو زیر زلف آن پری پیکر

بروی بت کشیده طیلسان از مشک هندوئی

زسر تا پا همه نازی زخوبان جمله همتائی

چه حاصل زین همه خوبی نگارینا که بدخوئی

چرا آن سرو قد در چشم ما منزل نمیگیرد

اگر سرو سهی منزل گزیند بر لب جوئی

نموده نافه خون در ناف آهوی ختا و چین

صبا از نافه زلف تو برده در ختا بوئی

من از آشفتگی آشفته با زلفش نپیچیدم

بگو حال دلم آنجا صبا گر محرم اوئی