صوفی صومعه که زد دوش دم از قلندری
دید چو می بجام جم خورد برود سکندری
جام کشید و مست شد عارف می پرست شد
گفت که این عرض خواص داده بجان جوهری
وای بپارسا اگر آن بت پارسی رسد
خاصه بدست ساغری از می صاف خلری
از کف ساقی ای پسر جام بگیر هر سحر
چشه آفتاب جو ایکه زذره کمتری
ایکه کشی بغمزه ای زنده کنی بعشوه ای
از چه نمیکنی بتا دعوی از پیمبری
رفت بغمزه تو دل خونشد و ریخت از مژه
گو چکند رعیتی در کف ترک لشکری
با که کنیم داوری از تو که میر مجلسی
داور اگر ستم کند ترک کنیم داوری
بال عقاب تیر او تاج بفرق مینهد
سایه اگر توای هما بر سرما بگستری
آشفته دوست جوی و بس گرچه بر زیان بود
خواند خداش پارسی ترکش گفت شکری