آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۴

تو که در چشم چنین غمزه کافر داری

دین اسلام توانی زمیان برداری

سجده آرند به تو شیخ و برهمن با هم

که دو محراب به بتخانه آذر داری

حاجیان گرد حرم صف زده کاین خانه تست

تو مگر جز دل ما خانه دیگر داری

گاه از چهره کنی آتش نمرود عیان

گاه گلزار خلیل و لب کوثر داری

بار ده تا گذرد در خم زلف تو نسیم

خواهی ار ساعت گلزار معطر داری

چون بریزد زمژه خون دلم در مژگان

بر رگ مردم چشمم همه نشتر داری

هندوان بت نپرستند بفرخار دیگر

این ملاحت که توای لعبت کشمر داری

کشتگانت بقیامت چو بمحشر آیند

از پس حشر تو خود محشردیگر داری

نبری نام رقیبان زتغافل بر لب

زهر آمیخته با قند مکرر داری

شاید ار شیردلان صید کمند تو شوند

تا بکف تیغ کج شاه مظفر داری

ابروی تست که بر ما کشیده شمشیر

تو که از مشک ختن جوشن مغفر داری

نصرت دولت و دین مالک ملک جمشید

که ز خاک درش آشفته تو افسر داری