آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۱

دوش بی‌ما صنما ساغر صهبا زده‌ای

نوش بادت می دوشینه که بی‌ما زده‌ای

می گلرنگ پسندیده بود خاصه بهار

سخن اینجاست که اینجا نه دگر جا زده‌ای

بی‌تو ما جرعه ننوشیم تو خُمخانه زنی

سخت بی‌مهری بدعهدی تنها زده‌ای

من و مخموری و دردسر شب تا دم صبح

عیش تو خوش که سبو از بت مینا زده‌ای

تلخ‌کامی مرا یاد کن و بوسه بیار

زآن دهانی که می و نقل مهنا زده‌ای

من و آن شعله که از طور دلم جست کلیم

ارنی گوی تو بر سینه سینا زده‌ای

پر ز لیلی است همه برزن و کوی ای مجنون

به عبث بیهده تو خیمه به صحرا زده‌ای

چون نصیب تو نشد آب خضر اسکندر

تیغ از خشم چه بر پهلوی دارا زده‌ای

از من خسته سلامی برسان باد صبا

چون تو خود را به سراپرده سلما زده‌ای

سر موهوم لبت بود معمای حکیم

بیش حرفی ز پی حل معما زده‌ای

گاه از زلف کشی اژدر موسی در دم

گه ز لب طعنه بر اعجاز مسیحا زده‌ای

دست از دامن امکان نگسل آشفته

تا به دامان علی دست تولا زده‌ای

تا به میخانه رحمت شده‌ای محرم راز

پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده‌ای