آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۰

بر این جا آن بلا بالا گرفته

بلا اندر زمین بالا گرفته

حذر کن شهسوار از آب چشمم

که سیلش کوه تا صحرا گرفته

اگر نه مردم آبی است چشمم

نشیمن از چه در دریا گرفته

زمخموری چشمت شب خبر داشت

که بر کف ساغر صهبا گرفته

چو پروانه زجانش نیست پرا

کسی کاو یاربی پروا گرفته

زتو خورشید کسب نور کرده

زمن یاد این هنر حربا گرفته

از این سوز نهانی شمع آسا

مرا آتش زسر تا پا گرفته

زسنگ خاره سیم آرند بیرون

بسیمت جا چرا خارا گرفته

عبث مجنون بحی لیلا چه جوئی

که کوه و دشت را لیلا گرفته

بخون کیست چشمت داده فتوی

که رخسارت زخط طغرا گرفته

بسودای سر زلف تو سر داد

زسر آشفته این سودا گرفته

بخاک آستان طوس منزل

میان عقبی و دنیا گرفته

به دستی می‌زند بر سر ز حسرت

به دستی دامن مولا گرفته