آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۲

گر تو پروانه بآتش نکنی بازی به

بخطر گر تو پر خویش نیندازی به

خوی شمعست که پروانه بسوزد ناچار

یار اگر با تو نسازد تو باو سازی به

گرچه منزلگه دلدار بود سینه ولی

خلوت دل اگر از غیر بپردازی به

قصه عشق که فرجام ندارد ایدل

گر از این قصه سخن هیچ نیاغازی به

یار یکتا بود و عشق چنان بی انباز

ننهی مایه در این عقد بانبازی به

بر سردار چه خوش گفت بمستان منصور

سر در این راه نهادن زسرافرازی به

منم از هر دو جهان روی به تو آورده

بنده مخلص دیرین چو تو بنوازی به

منکه از تیر نظر لاجرم افتم از پای

گرم از غمزه تو از پای در اندازی به

گرچه دل خون شد و اغیار از او بی خبرند

اگر ای دیده نیائی تو بغمازی به

گل رخساره ساقی است زبستان خوشتر

مطرب از بلبل گلشن بخوش آوازی به

صفت عشق زهر عاشق صادق نه نکوست

گوید ار این سخن آشفته شیرازی به

عشق چه مظهر حق نور علی سر ازل

گر از این کار بهر کار نپردازی به

خوشتر از شعر عرب نیست بقانون ادب

میتوان گفت که این پارسی از تازی به

مس نگداخته کی قابل اکسیر شود

کیمیا عشق و تو مس هر چه که بگذاری به