آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱۴

ای هجر تو چو کوه و دل مستمند کاه

این کوه را ز کاه بگردان به یک نگاه

با غیر مهربانی و با دوست سرگران

نامهربان بتا ز دل سنگ آه آه

با روز و هجر و شام فراقم به سوز و ساز

مهر است شمع روشن و ماهم بود گواه

ما و رقیب را بود این فرق در جهان

کاو با تو روبرو بود و چشم ما به راه

بی‌مهر ماه من به رقیب است مهربان

این مهر و کین که دیده بدو ران ز مهر و ماه

برکش خدای را ز میان تیغ امتحان

تا رفع گرددت ز من و غیر اشتباه

در کوی مِی‌فروش نباشد نعال و صدر

یکسان بود به محفل مستان گدا و شاه

از بس که داد زلف رسن بازو ریسمان

یوسف‌صفت فکنده دل عاشقان به چاه

دستت بشو ز خون که نباشد گواه حشر

بنمای رخ که داد بگیری ز دادخواه

در راه عشق دین و دل و جان سپرده‌ای

در این سرا کسی نرسیده به مال و جاه

لیلی بگو که بارش گیرد زاشتران

کامشب گرفته راه تو مجنون ز اشک و آه

آشفته دل به رشته مهر علی ببند

تا بگسلد علاقه جانت ز ماسواه

شاهنشه ولایت معنی ولی حق

آئینه‌دار سر ازل مظهر الله