آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰۵

شکر گویم یا شکایت از تو ای شاه سیاه

ما تو تابنده ماه من همان در خوابگاه

آه بر لیلا چه رفته تا نیاید در حشم

بسته راه او مگر مجنون زخیل اشک و آه

گر براه مصر بینی ساربانا چشمه ای

چشم یعقوب است مانده منتظر در عرض راه

دوزخی در سینه دارم بی تو جیحونی بچشم

اشک و آه و رنگ رخسارم بر این دعوی گواه

ای زلیخا تو بخواب ناز خفته با عزیز

ناز پرور یوسفت افتاده اندر قعر پاه

اشک بی روی تو گلگون دیده از حسرت سفبید

چهره از غم کهربائی جسم از هجر تو کاه

میکند شبگیر هر جا هست در عالم سفر

من بیک شبگیر بر گردون فرستم پیک آه

تا ببیندت مگر خواهند خون خویشتن

کشتگان تو بمحشر زین تظلم دادخواه

از سیاهی شب هجران ندارم چاره ای

هم مگر آشفته بر زلفش برم این شب پناه

کافتاب و ماه دارد زلف او در آستین

دادخواهان راست چون زنجیر عدل پادشاه

آن شهنشاه فلک ایوان علی شیر خدا

کِش بود عرش برین کم پایه‌ای از بارگاه