آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۴

جان کیست تا که سر بکشد از کمند تو

دل چیست تا بجان نشود پای بند تو

دیوانه هوای تو فرزانه جهان

آزاد بنده ای که بود در کمند تو

ای هشت خلد در خم زلفین تو نهان

طوبی بزیر سایه قد بلند تو

نه هر کجاست سرو قدی نازنین بود

این ناز جامه ایست بقد بلند تو

کس یادی از بساط سلیمان نیاورد

در زیر ران چو گرم عنان شد سمند تو

گر آیدش مسیح ببالین پی علاج

کی دم زند زدرد درون دردمند تو

شکرفروش خنده زند بر نبات مصر

گر بشنود حکایت شیرین قند تو

مجروح تیر غمزه جان کاه چشم مست

مرهم نخواست جز زلب نوشخند تو

غلمان و حور جنتش ار آوری بحشر

حاشا که جز تو را طلبد مستمند تو

چونانکه چون و چند نزیبد بحق حق

جز حق که آگهست کس از چون و چند تو

آشفته از خلاف زمان یا علی بطوس

کرده پناه خود خلف ارجمند تو