دارد قرابتی دل من با دهان تو
دارد شباهتی تن من با میان تو
گویی که این دو بده یکی نقطه از ازل
یک نیمه شد دل من و نیمی دهان تو
و آندم که نقشبند قدر جسم من کشید
گوئی که چشم داشت بموی میان تو
وقتی کمر ببستی و گفتی حکایتی
ورنه خبر که داشت زسر نهان تو
با ابروی کمانکش تو قوتم نماند
رستم کجا کشیده بقوت کمان تو
عالم فروگرفته و بیرون زعالمی
ای بی نشان زکه جویم نشان تو
با آنکه کس زسر دهانت نشان نیافت
آیا که ساخت این سخنان از زبان تو
بی جان تو مباد جهان را بجسم و جان
زیرا که زنده اند جهانی بجان تو
طوبی و سرو و سد ره ندارند جلوه ای
در آن چمن که سر بکشد ارغوان تو
آشفته گر مسافر کعبه شدی منال
کردند خار راه حرم پرنیان تو
مقصود تو نه کعبه خانه خدای اوست
باشد حرم بسایه پیر مغان تو
از هول حشر ایمن و آسوده خوش بخواب
خاک نجف شد است چو دارالامان تو
ای دست حق مرا گنه از حد بدر بود
تو غیرت الله و منم اندر ضمان تو
تو یکه تاز عرصه حشر و من آن غبار
هر جا که میروی نگذارم عنان تو