خیز ای صوفی سالوس وز میخانه برو
دامنت تا نشد آلوده از این خانه برو
زرق و طامات در اینجا نخرد کس برخیز
تا که گفتت که زمسجد سوی میخانه برو
سعی در ریختن خون صراحی چکنی
بگذر از سر خون خود و رندانه برو
آشنایان طریقت زخودی بیخبرند
خودشناسی چو تو در سلسله بیگانه برو
ساکن میکده افسانه جنت نخرد
بر در صومعه زود از پی افسانه برو
عقل و دانائی و مستی چه بود سنگ و سبوست
تا نخوردی قدحی عاقل و فرزانه برو
بستی آشفته تو پیمان نکشی پیمانه
عهد و پیمان بشکن بر سر پیمانه برو
ران سبکروح گران سنگ بکش رطل گران
بگذر از این تن و جان بر در جانانه برو
شمع رخسار علی کرده تجلی به نجف
پر فشان و ارنی گوی چو پروانه برو