آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۶

باز بهم برآمده طره مشکبوی تو

تا بخطا چه میکند نافه تو بتوی تو

نافه بناف آهوان خون شده زلف وامکن

پرده مکش که گل درد پرده خود ببوی تو

گه بهوای سرمه و گاه ببوی غالیه

حور بگیسو و مژه خاک برد زکوی تو

نام زلال کی برد آب حیات کی خورد

خضر اگر که یکنفس آب خورد زجوی تو

بت بنهفته در بغل سجده بکعبه میکند

تا بتو کی وفا کند بوالهوس دو روی تو

رشته زلف او مهل ای دل پاره پاره ام

بو که زسوزن مژه یار کند رفوی تو

روی تو جان بپرورد خوی تو سوخت پیکرم

شیفته ام بروی تو شکوه کنم زخوی تو

یار بقصد کشتن و تو بهوای زندگی

کام زدوست کی برد ایندل کامجوی تو

دعوی خون بها کنم در صف حشر کی غلط

هست مجالی ار مرا گر نظری بروی تو

نقد من ار بود دغل پاک بباز تو عمل

در بر صیرفی برد زشت من و نکوی تو

آشفته آرزوی من خاک در علی بود

وه که بخاک میبرم آخر آرزوی تو