آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۲

ای نوسفر که سوختم اندر هوای تو

ترسم که اشک فاش کند ماجرای تو

تو آفتاب روشن و چون ماه در روش

من سایه وش بسر دوم اندر قفای تو

پر شد زعکس تو دل و دیده چو آینه

ای غایب از نظر که نشنیدی بجای تو

با پاسبان بگو که زکویت نراندم

چون خو گرفته ام بسگان سرای تو

یوسف فروش نیستم ای مشتری برو

یعقوبم ای عزیز و شناسم بهای تو

ای کعبه سعی بادیه کردن چه حاجت است

در کوی میفروش چو دیدم صفای تو

ای نی زیار نوسفرم میدهی خبر

کامیخته است بانگ جرس با نوای تو

پروانه وش بسوز بشمع جمال دوست

گر صادق است مدعیا ادعای تو

آن سحر از کجاست که چشم تو داد راست

دست کلیم را بدم اژدهای تو

اغیار پای بند وفای تواند و بس

بس شاکرم بتا بوفای جفای تو

آشفته غیر عشق نداری تو کسوتی

یکتا بود چو سرو بعالم قبای تو

ای عشق خانه سوز من ای مظهر علی

من کافرم اگر بپرستم ورای تو