آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۰

مهی تابیده از مشکوی مشکین

که شکر خنده اش را بند شیرین

دو صد چین نافه دارد هر غزالش

اگر چین را بود آهوی مشکین

دلش از سنگ و سر پنجه زفولاد

حریر اندام دارد سینه سیمین

نگارینا نخواهد خون بها کس

برآور زآستین دست نگارین

عیان عکس رخت زآئینه دل

چو عکس باده از جام بلورین

گل انداما بغیری تا هم آغوش

مرا از خارو خارا گشته بالین

مرا نیش است بی تو نوش دارو

ولی با توست نیشم راح نوشین

شراب کهنه و یار نوات باد

زسر پروای جانبازان دیرین

مه و پروین گواه اشک و آهم

که هر شب بگذرد از ماه و پروین

بنه گر مرد راهی دین و دل را

عروس عشق را این است کابین

مکانت لامکان دادند ای عشق

که در امکان نمیگنجی زتمکین

تو سراللهی و آئینه حق

نمی بیند کست جز چشم حق بین

منم مجنون لیلای ولایت

نه فرهادم که بازم جان شیرین

غریب افتاده آشفته بکویت

ترحم کن که درویش است و مسکین