آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۹

رحمی ای عشق خدا را تو بحیرانی من

که گذشته است زحد بی سر و سامانی من

از تو هر جمع پریشان و پریشان تو زجمع

وقت شد جمع شد اسباب پریشانی من

آنچنان از تو خرابم که زمن جغد گریخت

آخر ای گنج ببخشا تو بویرانی من

رحمتی خاتم جم برده زکف اهرمنم

هان مهل دیو برد ملک سلیمانی من

سر برآور زگریبان شب تیره چون صبح

رحم کن رحم بر این سر بگریبانی من

سبحه از کف بشد و رشته زنار گسیخت

نه بجا کفر و نه آثار مسلمانی من

قصه عشق که یک عمر نهفتم از خلق

وه که افسانه شد اینقصه پنهانی من

ناوک تست نه روحست به تن برکش هان

بود آن زیستن من زگران جانی من

گل بود فانی و گلزار تو باقی ای عشق

بلبل از گل بنوا بر تو غزلخوانی من

تو کدامی و چه نامی بحقیقت ای عشق

که گدائی تو شد مایه سلطانی من

عشق میگفت منم مظهر حق دست خدا

کانبیا را نبود رتبه سلمانی من

سختی چاه شد و زحمت اخوان بگذشت

رو عزیزی بکن ای یوسف زندانی من