آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۸

مدد ای عشق که از عقل در آزارم من

رحمتی کن برهانم که گرفتارم من

خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام

که زهشیاری از این دور در ادبارم من

منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان

کافر عهدم و شایسته زنارم من

کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن

که بس آزرده از این ثابت و سیارم من

ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر

که بدرد سر از این باده خمارم من

غیر عناب می آلود تواش نیست علاج

دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من

غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم

وه که با لشکر کفار بپیکارم من

گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران

خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من

دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا

که گره بر دل از این گنبد دوارم من

آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار

که زنمرود زمان دایم در نارم من

چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم

زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من

بقضا و بقدر قادری ای شه مددی

آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من