آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۶

شاهی طلبی خود بدر عشق گدا کن

چون شمع در این مرحله ترک سر و پا کن

دردی که بدرمانش درمانده فلاطون

از بوسه ساقی و لب جام دوا کن

بنمای هلال خم ابرو همه روی

زین جلوه تو خورشید و مه انگشت نما کن

بخرام بباغ ای گل و بر جا بنشان سرو

چون غنچه تبسم کن و گل جامه قبا کن

در عرصه محشر که شهیدان تو جمعند

بر جای دیت گوشه چشمی سوی ما کن

ای خازن جنت بعمل خانه فروشی

در بر رخ ما باز تو از بهر خدا کن

گویند گر آشفته بود رند و گنه کار

بر ما تو نظر نه به رخ آل عبا کن