آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۷

پیران ز چاره عاجز در کار این جوانان

کاینان به سحر و اعجاز گشتند درس خوانان

بی‌مهر ساقی ما جز خون نکرد در جام

شرب مدام اینست در بزم مهربانان

بانی بگوی نائی اسرار دل کماهی

کس راز دل نپوشد از خیل رازدانان

چون نیست قدرت آن کایم در آستانت

چون سگ بلا به افتم در پای پاسبانان

پیمانه چشمکانت عالم به غمزه بگرفت

لشکرشکن که دیده اینگونه ناتوانان

هستند پاسبانان در میکده که دیدم

گشتند آسمان سای این سر بر آستانان

در حلقه‌ای رسیدم آشفته دوش در سیر

مشغول ذکر دیدم فوجی ز بی‌زبانان

آنان همه قلندر آن ذکر نام حیدر

جمله ز جان گذشته مشغول یاد جانان