آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۱

دلا به راه سحرگاه شمع روشن کن

درآ بخانه تار و بخویش شیون کن

بیاد آر که جز معصیت نکردی هیچ

شماره گنه خویشتن معین کن

هزار توبه شکستی بآرزو دادی

بیا و روی از این پس زروی و آهن کن

تو را عمل به پشیزی نمیخرد چون کس

پی ذخیره درآ اشک را بدامن کن

نسیم آه سحر میبرد خس عصیان

برآر آهی و این خار زار گلشن کن

برای جلوه حق اندرآ بطور دعا

درآ بسجده و خود را شبان ایمن کن

بجز خلوص عقیدت مبر در آن بازار

پی خریدن یوسف زری معین کن

خلوص نیت تو چیست حب آل رسول

بیا و برد در صدق و صفا نشیمن کن

بپیچ روی زهر باب و قطع کن امید

بصد امید بخاک نجف تو مسکن کن

اگر زفقر الهی زنی دم ای درویش

بیا و کسوت مهر علی تو بر تن کن

بگوی مدح علی روز و شب تو آشفته

جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن