آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱۸

تا چند چو گوئی تو بچوگان نکویان

بگریز از این سلسله و سلسله مویان

با این همه ناسور جراحت که به دل هست

پرهیز نداری تو از این غالیه مویان

خونت بخورند و ننمایند به تو روی

جز سنگدلی نیست در این آینه رویان

سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی

از خار ندارند خبر بادیه پویان

زهاد بجز وسوسه تو به نگویند

ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان

در رقص بیارد بفلک زهره چنگی

مطرب شود از پرده عشاق چو گویان

آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز

از خاک در حیدر و آبش شده جویان