حدیث عشق از مستان شنو ای دل نه هوشیاران
که هرگز خفته را نبود خبر از کار بیداران
زاشک و آه من اندر شب هجران حذر باید
که خیزد لاجرم طوفان چو باشد باد با باران
نهد تسبیح و سجاده بگیرد ساغر باده
گذار زاهد افتد گر شبی در کوی خماران
در آن غوغا که بگشاید در میخانه رحمت
به محشر دم نیارد زد کس از جرم گنهکاران
گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چین
گشودی طره و بستی بتا بازار عطاران
بیا بیپرده در بازار مصر و چهرهای بنما
پشیمان کن ز کار یوسف مصری خریداران
به صید بسته پر صیاد را باشد سر رحمت
خوشا کنج قفس ای خوش بر احوال گرفتاران
دو چشم رهزنت دیدم به چین طرهات گفتم
به طراران شده سرحلقه از هر گوشه عیاران
نسوزد زآتش دوزخ محب مرتضی هرگز
بلی زاهد همین باشد جزای نیککرداران
وفا از نیکوان دهر آشفته چه میجویی
بجوی از حیدر آن سر حلقه خیل وفاداران