آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۹۰۳

تا به کی ای چشم مست فتنه برانگیختن

دست نگارین بس است از پی خون ریختن

خون خود آخر به خاک بر درت آمیختم

با تو میسر نشد گرچه برآمیختن

توسن نازت چو شد رام به میدان حسن

گرد ز هستی خلق بایدت انگیختن

چشم تو بست از مژه راه به اهل نظر

جز به خم زلف تو کو ره بگریختن

تلخی دشنام تو زان لب شیرین عطاست

چارهٔ سوداییان گلشکر آمیختن

هر که چو آشفته کرد بیم ز چاهِ ذَقَن

در خمِ زلفینِ تو بایدش آویختن