آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۹

بدرد خوی گرفته دل از پی درمان

ببوی عید توان صبر کرد بر رمضان

بیاد یوسف کنعان بگرگ هم سفرم

ببوی الفت رحمان جلیس با شیطان

ببوی اینکه در این خانه بوده جای پری

بریم زحمت بیجا زصحبت دیوان

بشوق روز بسازیم با شبان دراز

که مدغمست بظلمات چشمه حیوان

مکن ملامت بلبل که ساخته برقیب

بذوق گل شده با خار یار در بستان

تو در بلای محبت چه دعویت از صبر

ببین بحالت ایوب و محنت کرمان

اگر خلیل نمیکرد صبر بر آتش

چگونه بهره ی او میشدی گل و ریحان

بوصل دوست زلیخا اگر عجول نبود

عزیز او زچه میشد مجاور زندان

بیاد یوسف و رحمت به پیر کنعان گفت

که نیست غیر ملالش زصحبت اخوان

عجب مدار که غواص در بدامن کرد

که موجهای عجب خورده است از عمان

زلاله زار کنارم عجب مدار که هست

زاشک ابر چمن پرشقایق نعمان

مرا زآتش عشق است التهاب درون

طبیب شهر عبث صرع خواند و خفقان

اگرچه ساغر پیمانه بشکند زاهد

ببوی ساغر و پیمانه بشکند پیمان

ببر تو نام علی را بمقطع عزلت

زحسن خاتمه اش ساز زیب بر نوان

اگر چه خاطر آشفته را پریشان کرد

شکنج زلف تو بازش برد سوی سامان