آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۱

فحشی ز لبت تو وقف ما کن

درد دل بی‌دوا دوا کن

گفتی شب وصل ریزمت خون

باز آی به عهد خود وفا کن

تو روز و شبان به یاد غیری

روزی به غلط تو یاد ما کن

ما را به کمند خویش بگذار

هر صید که باشدت رها کن

در بر رخ مدعی فروبند

ازدل گر هم ز لطف وا کن

بیگانه هلاک خویش مپسند

این رحم به خویش و آشنا کن

عشق تو بلا و ما ذلیلت

ما را به بلات مبتلا کن

ای آنکه قدر به گفته توست

تبدیل به گفتنی قضا کن

آشفته اگر چه ز اشقیا شد

او را به نظر ز اولیا کن

بگشای تو لعل عیسوی‌دم

بر مرده از کرم دعا کن

زیرا که تو دست ذوالجلالی

ما را به جز از خدا جدا کن