آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۳

چون دست رس نداری ای دل بوصل جانان

برخیز جان فدا کن در پای پاسبانان

گفتم که کفر بر دین چربید و عشق بر عقل

زین کار مشگل من خندند کار دانان

گفتم بدل که پیمان با گلرخان نبندی

پیمان شکن چو دیدم این خیل دلستانان

گر کشتگان عشقت آیند در قیامت

محشر تمام گیرد غوغای دادخواهان

بر تیر طعن دشمن مشتاق دوست سازد

سازم بجور اینان از بهر مهر آنان

با خار خار هجران تن داده ایم از جان

منت بریم تا چند ای گل زباغبانان

گرگان برند ناچار زین گله شب پیاپی

غافل زگوسفندان خسبند اگر شبانان

با تن گرفته ای خو در رنگ غرقی و بو

محروم ماندی ای جان آخر زمهر جانان

صوفی که در سماع است از وجد حال در بزم

بینی بهر دو کونش خوش آستین فشانان

نام علی بیاور ای طوطی مغنی

کاشفته تلخ کام است از این شکر دهانان