گو بمجنون کز من آموزد دگر درس جنون
زآنکه دوشم خیمه زد لیلی بصحرای درون
اشگ یعقوب از هوای یوسف آمد سوی مصر
آب رود نیل اندر چشم قبطی کرد خون
سوز عشقت جا گرفت در درون جان من
وین نخواهد رفت از دل تا نیاید جان برون
تو کشی صهبای گلرنگ از ایاغ مدعی
من خورم از خون دل هر شب شراب لاله گون
تیر افکندی بمن آمند غلط بر جان غیر
وین نمی بینم مگر از تیره بخت واژگون
میکند آشفته گر زنجیر مجنون را علاج
تو اسیر زلف یاری و جنونت شد فزون
دفع این سودا نباید از طبیبان جهان
جز علی کاندر کف او بود امر کاف و نون
عشق بنشاند بدل بیخ هوس را برکند
زانکه او دانا بود بر علم ما کان و یکون
تا که زنجیر جنون شد طره طرار او
ما بدل کردیم عقل خویشتن را بر جنون