آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۲

ای که به‌ جاه و منزلت ره نبرد خیال من

از خم زلف مو به مو باز بپرس حال من

ناله زیر و بم کشم تا که رسد به گوش تو

تا که چو چنگ می‌دهد زلف تو گوشمال من

عید کنند خلق اگر در مه روزه از هلال

عید منست روی تو ابروی تو هلال من

زهره به مشتری قران گرچه بسی کند ولی

سعد نه تا نشد به تو نوبت اتصال من

راند به کام دشمنان دوست مر او بریخت خون

گو بنشین و عیش کن دشمن بدسگال من

گفتم جان به کف روم تا که به دستش آورم

وصل تو محتمل نشد با همه احتمال من

آشفته آفتاب را سجده مکن که گویدم

عکس علی عیان شود زآینه‌ی جمال من