آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۶

منم آن نهال بی بر که زعشق برگرفتم

چه غم ار چه نخل سینا همه بر شرر گرفتم

بخدنگ غمزه دیدم نظر بخست بستی

بجهان به هر چه جز تست در نظر گرفتم

بهوای عشق و خاک در میکده مقیمم

چه عجب کز آب و آتش بجهان اثر گرفتم

زرموز عشق صادق چه عجب کنی حکیما

که بجذبه محبت پسر از پدر گرفتم

تو عزیز مصر حسنی و مراست دیده بر تو

هم اگر چه پیر کنعان همه را پسر گرفتم

غم تو خریده بر جان و نثار کردمت سر

نه که داده یوسف از دست و بهاش زر گرفتم

بجز از مدیح حیدر نزدم رقم بدفتر

چه عجب کنی که آفاق بشعر تر گرفتم

زسگان کویش آشفته قلاده وام کردم

که زیمن او زقیصر کله و کمر گرفتم