آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۶

بیا تا آفتاب می به ماه ساغر اندازیم

ز اخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم

بتان سوزند چون مجمر ز روی آتشین امشب

ز خال و زلف عود و عنبری در مجمر اندازیم

بده می مطرب ساقی به آهنگ هوالباقی

که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم

قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد

یکی را پای بربندیم و آن را سر براندازیم

به وجد آییم صوفی‌وار دست‌افشان و پاکوبان

که غلمان را به رقص آریم و حور از منظر اندازیم

تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی

که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم

هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران

درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم

اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه

به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم

امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب

که ما بار گنه پیشش به روز محشر اندازیم

شها آشفته‌ات را خم شد از بار گنه قامت

بکن رحمی که تا خود را به کوی تو در اندازیم