آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۲

گمان کردم که در هجرت شبی خاموش بنشینم

بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم

منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما

بگو خود ای گل رعنا که چون خاموش بنشینم

بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل

کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم

کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می

چو بی‌روی تو یک شب من به نای و نوش بنشینم

مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر

سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم

حریم کعبه دل را مقیم آستانستم

به یادت چند در این کشور مغشوش بنشینم

ز شوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه

به محراب از برای قبله ابروش بنشینم

نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر

اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم

در میخانه رحمت بود خاک نجف ای دل

بود با آن سگ کو یک دمک همدوش بنشینم