آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۱

بده می کز فروغش خرقه و دفتر بسوزانم

بمستی از سر این سبحه و زنار برخیزم

بکش آن سرمه در چشمم که غیر از دوست نشناسم

بسازم ساز صلح کل و از پیکار برخیزم

زلطف ای شاخ طوبی بر سر من سایه ای افکن

که از وجد و شعف از سایه دیوار برخیزم

بکن در میکده خاکم که وقت نفخ صور از جا

چو گرد از آستان خانه خمار برخیزم

به دوزخ چون بری آشفته را با مهر حیدر بر

که با دامان پرگل چون خلیل از نار برخیزم