آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۷

به کفر زلف آن ترسابچه تا دین و دل دادم

صلیب رشته تسبیح زاهد رفته از یادم

مرا زین بستگی بس فخر بر آزادگان باشد

مباد آن دم که بگشاید ز رحمت پای، صیادم

نیم خسرو که گر شیرین نباشد شکری جویم

مقیم بیستون عشق پابرجای فرهادم

ز آب دیده آتش زد به خاکم بخت وارونم

شدم چون کوه و هجر تو چو کاهی داد بر بادم