زشکنجه گر بمیرم نظر از تو برنگیرم
چون زتست درد درمان زکسی نمی پذیرم
تو زحسن بی نظیری بدیار ماه رویان
من دلشده نظرباز و بعشق بی نظیرم
چه رها کنی زبندم که سراست در کمندم
نه گریز آید از ما که دل است ناگزیرم
بخیال زلف و خطت چو شبی کنم تفکر
همه ضیمران بروید زحدیقه ضمیرم
نه همین فغانم از خلق ببرد خواب راحت
که بمردگان دمد صور زناله نفیرم
تو که کان کیمیائی تو که نور کبریائی
تو که شاه اولیائی نظری که من فقیرم
چو خضر زجوی شمشیر تو خورد آب حیوان
بزن آبیم بر آتش که زتشنگی نمیرم
زلبت حکایتی دوش شنیدم و نوشتم
که بیادگار ماند سخنان دلپذیرم
چه حلاوتم به منقار و چه شکرم به نطق است
که زآشیان جنت همه شب رسد صفیرم