آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۸

به کام دل شبی گر بوسی از لعل تو بستانم

اگرچه یک جهان جان باشدم دامن برافشانم

اگرچه در همه عمرم به پیش ای دوست ننشینی

ولی من گر همه جانست بر جای تو ننشانم

کنم هرشب به دل پیمان که توبه بشکنم دیگر

سحرگه بر سر پیمانه خواهد رفت پیمانم

نخواهم راه بردن سوی کعبه من از این وادی

که بر دامان بسی آویخته خار مغیلانم

نهان ماند کجا رازم که باشد اشک غمازم

دریغا گفت بی‌پرده بمردم راز پنهانم

فلاطون را ز درد عشق گفتم مختصر حرفی

بگفت این درد را درمانده‌ام درمان نمی‌دانم

کشیدم هفت دریا و همان مستسقی عطشان

مسیحا عجز می‌آرد که خواهد کرد درمانم

بگفتم از هوسناکی کنم پرهیز و بی‌باکی

بگفتا عقل مسکین من علاج نفس نتوانم

من آن حلواییم کز شکرم خالی بود دکان

بیا از خنده شیرین رواجی ده به دکانم

زند تر خنده بر گلزار کابل غنچه آن لب

که من بی‌زحمت خار از گل عارض گلستانم

مگر حب علی آشفته گیرد دست در محشر

وگرنه من در آن تیه ضلالت مانده حیرانم