آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۹

یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم

دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم

حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل

تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم

بر دست خداوند بود محو و هم اثبات

ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم

گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست

خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم

بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد

ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم

دست از لی خاک من از عشق سرشته است

ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم

لیلی بدرون دل ما بیهده پویان

سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم

از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد

عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم

بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت

تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم

طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم

دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم

شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را

همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم

آشفته مگر دست بگیرند نکویان

ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم

ما بر در حیدر بنشینیم بامید

با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم