این می که داد کز او سر بی خمار دارم
بحرش کجا کزین موج در در کنار دارم
زنار برگسستم زاسلام توبه کردم
ننگ است بت پرستی از سبحه عار دارم
تن خاک راه او شد اریار دید و بگذشت
دامن کشید وگفتا در ره غبار دارم
نقش نگار بتها از بتکده بشوئید
زیرا که من خلیلم نقش و نگار دارم
در بوستان عشقت جنباندم اگر باد
چون سرو در ارادت پای استوار دارم
یاقوت و لعل و مرجان ریزم زدیده هر شب
دامان پر از جواهر بهر نثار دارم
آشفته ام نه عاقل بگسستم ار سلاسل
دیوانه ام مخوانید سودای یار دارم
جز لن ترانیت نیست موسی بطور سینا
چون طور تو بسینه من صد هزار دارم