آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۲

حاشا که توانم گفت آن راز که من دانم

کاتش فکند چون شمع اندر لب و دندانم

شب بر سر بالینم گر صبح صفت آئی

چون شمع سحرگاهی سر در رهت افشانم

گر چهره برافروزی هستی مرا سوزی

من شبنم و تو خورشید حاشا که به جا مانم

گر می‌کشیم در نار ور می‌دهیم جنت

من بندیم و بنده، سر در خط فرمانم

من وامق و تو عذرا عذر دگران برنه

مجنون تو لیلایم عشق تو بیابانم

در بند تو محبوسم با جور تو مأنوسم

در ذکر تو مدهوشم وز نام تو حیرانم

ای مهر توام در گِل، وی جای توام در دل

از خویش گریزم هست اما ز تو نتوانم

بردار ز ره خرمن ای کشته باغ حسن

روزی که زند شعله این آتش پنهانم

مجموع دلی بودم آشفته شدم واله

سودای سر زلفی کرده است پریشانم

از شمع چه می‌گوئی پروانه چه می‌جوئی

تو خوب‌تر از اینی من سوخته‌تر زآنم