آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۸

حاشا که بجز تو بخیال دگرستم

در کعبه و بتخانه اگر مینگرستم

تا هندوی خال تو بر آتشکده روست

نشگفت که هندو شوم آتش بپرستم

دم میزنم از زندگی و کشته عشقم

من غرق تو گشتم زخودی کی خبرستم

با کفر سر زلف تو زاسلام بریدم

با بستگی عشق تو از عقل برستم

دارد دل سودا زده با زلف تو پیغام

جز آه سحرگاه ندانم که فرستم

بشکستی اگر توبه و گر جام و گر عهد

گر سر برود بر سر پیمان درستم

ابرم من آشفته و او غنچه بستان

خندان شود آن لحظه که من خون بگرستم

در پرده دل گشت عیان طلعت لیلا

مجنون شدم و سلسله عقل گسستم

برخواسته ام گرد صفت از سر کونین

تا خاک شده بر در حیدر بنشستم